جای خالی سلوچ

به این فکر می کنم که چطور یک نفر بعد از آزادی از زندان می تواند بلافاصله چنین جملات و داستان هایی بنویسد،آن هم نه هر زندانی.بلکه اسیر ساواک بودن.بعد بیای بیرون و ظرف 70 روز رمانی بنویسی.از محمود دولت آبادی و کتاب جای خالی سلوچ حرف می زنم.

تمام این داستان رئالیستی، در روستای دور افتاده ی کویری به اسم زمینج اتفاق می افتد.سلوچ نام پدر خانواده است اما کل داستان در مورد زن سلوچ، یعنی مرگان است که چطور در نبود سلوچ روزگار می گذارند.خود سلوچ در داستان حضور فیزیکی ندارد اما گفته ها و تصورها شخصیت او را می سازند.

این خانواده سه فرزند دارد،عباس،ابراو و هاجر.

شاید نخوانده می گویید تلفظ اسم ها سخت است، قبول دارم من هم مدتی را در گوگل و تلفظ گذراندم تا بفهمم هر کدام را چطور باید خواند.اما زیبایی چنین کتاب هایی به همین انتخاب اسامی خاص است.مثلا شما اسم ژیرار را تا به حال شنیده اید؟ شاید برای بیشتر ما به گوش نا آشنا باشداما بهمن فرسی در رمان شب یک شب دو از این اسم برای یکی از شخصیت ها استفاده می کند.فکر می کنم همین اسامی یک شخصیت را برای خواننده به خوبی تثبیت می کند.

نامردبودن یا نبودن سلوچ را که ناگهان همه چیز را رها می کند و می رود، باید با خواندن رمان فهمید.اما صحبت من اینجا سر داستان این رمان نیست،چیزی که باعث شد کتاب را بخوانم،توصیف های جان دار محمود دولت آبادی از احساست و رفتارهای آدم هاست.

بیان واکنش ها و احساسات مرگان، که یک شبه جوانش پیر می شود.بیان طرز رفتار مردمی که حرص،باعث شده رام گندم شوند و جایی دیگر را نبینند.

بیان رفتارها و فکرها وقتی که خدا زمین را صاحب می شوند و به ثبت می رسانند.اسمش رویش است یعنی زمینی که برای خداست و ان هایی که در هفت آسمان هم یک ستاره ندارند روی آن بوته ی هندوانه ای عمل میاورند تا میوه ی تابستان شان فراهم شود.

دلم برای معصومیت هاجر،غرور جوانی ابراو می سوزد.دلم برای عباس که حرص و طمع کورش کرد می شوزد. اما از مرگان درس باید گرفت،از قوی بودنش.

تکه ای از کتاب :

جوانی پنهان می شود و می ماند.مثل چیزی که شرمنده شده باشد، در دهلیزهای پیچاپیچ روح،رخ پنهان می کند.چهره نشان نمی دهد.اما هست.هست و همیشه در کمین است و پی فرصت است،یا مهلتی،تا خود را بروز دهد.چشم به راه است و همینکه روزگار نقاب عبوس را از چهره ی آدم پس بزند،جوانی هم زبانه می کشد و نقاب کدورت را بی باقی می درد.جوانی، دیگر مهلتی به دل افسردگی و پریشانی نمی دهد.غوغا می کند.آشوب!همه چیز را به هم می ریزد.سفالینه را می ترکاند.همه ی دیوارهایی را که گرد روح سر برآورده اند،در هم می شکند.ویران می کند!

از این بود شاید،که مرگان جابه جا در فاصله ی کار تا کار بشکن می زد و گاه شلنگ می انداخت و چون نو عروسی شنگول،با دخترش شوخی می کرد.همین بود شاید،که مرگان را وا می داشت در لای کارش اواز بخواند،و در آوازش بیت های عاشقانه نجما را بی پروا،گویه کند.

عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به ادمیزاد حق عاشق شدن،عاشق بودن بدهد؟گاه عشق گم است؛اما هست،چون نیست!عشق مگر چیست؟آنچهکه پیداست؟نه!عشق اگر پیدا باشد،که دیگر عشق نیست!معرفت است.عشق،از آن رو هست،که نیست!پیدا نیست و حس می شود.می شوراند.منقلب می کند.به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد.می گریاند.می چرخاند.می کوباند و می دواند.دیوانه به صحرا!

گاه آدم؛خود آدم،عشق است.بودنش عشق است.رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در توعشق می جوشد،بی انکه ردش را بشناسی!بی انکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده!شاید،نخواهی هم.شاید هم ،بخواهی و ندانی.نتوانی که بدانی.عشق،گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند.عشق خود مرگان است!

[...]

اگر بدانی که چیست،که چیز دارد جانت را می گیرد؛دست کم همین که می دانی، که وسیله ی مرگ خود را می شناسی،دست به گونه ای دفاع می زنی.شاید تن به تسلیم بدهی.شاید هم چاره ای جز آرام گرفتن،نجویی.شاید غش کنی و پیش مرگ بمیری!دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست.دیگر هزار جلوه ی گریشانی نیشت نمی زند!اگر وسیله ی مرگ خود را بشناسی،پریشان هستی اما پریشانی تو،یکجایی ست و آنچه تو را می کشد این پریشانی نیست،خود مرگ است.

پی نوشت:کتاب کمی غمناک است،اگر حال خوبی ندارید شاید بهتر باشد فعلا نخوانید.

 

طراحی سایت و سئو توسط بهار آرام
Top